اشاره: شاعراني هستند که تنهاترين هدفشان شعر گفتن است.اينگونه شاعران کمتر به کنه شعر دسترسي مي يابند.شاعراني ديگر هستند که بيش ازآنکه شعر بنويسند زندگي مي کنند.اين شاعران در متن زندگي قرار مي گيرند.در تماس روحاني وجسماني با زندگي است که شعر زاده مي شود.شاعر بزرگ بحريني ،قاسم حداد، ازينگونه شاعران است.او بيشتر در حالت لمس کردن زندگي است.او زندگي را تجربه مي کند.به خاطر همين شعرهاي او هميشه تا زگي دارد.ويک تجربه را درشعرش پيش نمي برد.وتکراري در آن وجود ندارد.درست همانندعشق. قا سم حداد درمصاحبه اي که نواره لحرش شاعر وروزنامه نگار الجزائري با او داشت مي گويد: آنکه در عشق راستين باشد ،در زندگي به خطا نمي رود. او در سال 1948در بحرين متولد شد.تا سال دوم دبيرستان در مدارس اين کشور درس خواند.آنگاه به کا ر در کتابخانه عمومي از سال 1968تا سال 1975مشغول شد.از سال 1980در اداره فرهنگ وهنر وزارت فرهنگ به فعاليت پرداخت.در تأسيس خانه ادبا ونويسندگان بحرين در سال 1969همکاري کرد.وسردبيري مجله (کلمات) را که در سال 1987منتشر شد به عهده گرفت.در سال 1994بزرگترين سايت اينترنتي در زمينه شعر وادبيات عرب را با نام (جهة الشعر)راه اندازي کرد.از مجموعه هاي شعر او مي توان به :بشارت،بيرون شدن سر حسين از شهرهاي خيانتکار،خون ديگر،قلب عشق،قيامت،وابستگي ها ،تکه هاي پران،جوشن ها،تنهايي ملکه ها، قبرقاسم،نهروان،نقد اميد،لندن،اخبارمجنون ليلي،گل مجنون(گزينشي از شعر قيس بن الملوح،مجنون،که به صورت ابيات گزينش شده است) اشاره کرد.
1) خون
اغراق مي کني
در فراموشيدن خون
که بر برگ هاي ما جاري مي شود.
انگار که برگذشته آسان مي گيريم
و شرمسار مي شويم
هنگا مي که آينده گمشده را
به ياد مي آريم.
تن به در گيري مي دهيم
تا مرگ خود را واپس افکنيم.
آيا شعر از ياد بود ما زيباتر بود
آيا باد را بي بال
به همسري بر گزيده ايم
و قربانيان خود را
با نا ممکن قانع کرده ايم
و آيا در روزهاي آينده
ما را شبي هست که مي خمد.
2) از خاکستر
آذران بسيار ...و ناخفتن
بيداري شب چه مي خواهد از من
وچه مي خواهند آذران؟
قلبم را به تو وا نهادم
با آن چه کردي؟
چه کردي
که وقت مي غرد،شيهه مي کشد
ونغمه مي سرايد
وشب بيدار مانده
و آذران بسيار
پيراهنانم را غرق خود ساخته اند؟
بگذار حقيقت را به تو باز گويم
اي دوستگان من
اي نا خفتن وآذران من:
تو فردا چه مي کني
با عاشقي خاکسترين؟
3) پنجشنبه ي گنجشکان
آن روز پنجشنبه ي گنجشکان بود
آن جا که مرغان گوارا
پيرهن يکي از دوستان را
وعده گاه خود ساختند
و تو را به ياد آوردم
چرا که گنجشکاني بسيار بودند
که غذاي خود از انگشتانت تناول مي کردند.
و تو خفته بودي
وهنگامي که بر مي خيزي
گنجشک ها با تو بر مي خيزند
هم چون فرشتگاني بر گرد عروس.
وبه ياد مي آورم
که تو دوست مرغاني بودي
با رنگ هايي ديگرگون
در آن باغ کوچک
که چقدر آرزو داشتم
اي کاش در خانه ي ما بود.
4) مثل سپيد
با آبي، گنجشکاني بسيار
بيرون مي آيند
بر منقار هاي خويش
دستمال هايي خندان.
با ياس بنفش،خميازه مي کشد ماه
وچون که به ستوه مي آيد
از بيداري شب
رخان خويش به آب هوشياري مي شويد
وآغاز به کار مي کند.
با لاجورد،رؤياي ملت هايي پر توان
همديگر را پس مي زنند
ماديان بيداري را زين مي کنند
وبه جستن مي پردازند.
با صورتي،شهوت مباهات مي کند
پرچم هاي شرمساري را مچاله مي کند
و رنگ سرخ را انتشار مي دهد
وقاعده را مي شکند.
با شادي چشم هاي تو آغاز مي شوم.
مثل اسطوره تباه شدم
ونمي يابم مگر شمشيرهاي مرتعش
چون جنگلي از شاخه هايي در تند باد.
وچون گريستن تو يورش مي برد
سيلاب ها مرا پس مي رانند
وياري ام نمي کنند
نه سفينه ها ونه کرانه ها.
وبه تو اشتياق مي ورزم
مثل سپيد،مثل رنگ ها.
5) چه کسي راست مي پنداشت
چه کسي راست مي پنداشت
که آن دخترک راز وار
بيرون آمده از نمک
ازينگونه مرا خواهد آشفت؟
چه کسي راست مي پنداشت
که شرابي از ياد رفته
ازينگونه لب هاي مرا
با درد خواهد سوزاند؟
چه کسي راست مي پنداشت
که آن دختر ايستاده در آن سوي
وپسرک رها در اين سو
با واژگون ترين کشمکش
يکديگر را ديدار خواهند کرد
چون دو ببر
در زيباترين جنگل ها؟
چه کسي راست مي پنداشت.
گرفته از انجمن فرهنگي هنري سايه:
http://saayeh.mihanblog.com/More-314.ASPX
|